کد مطلب:225659 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:182

شفای سید لال
نام: حاج سید جعفر بن میرزا محمد عنبرانی

محل سكونت: روستای عنبران، از توابع مشهد مقدس

تاریخ واقعه: سال 1311 هجری شمسی

سید مذكور، شخصا قضیه را چنین روایت می كند: من در فصل زمستان به جهت كمبود امكانات و غسل كردن با آب سرد، دچار جنون شدم. این حالت هر روز در من شدت می گرفت. چندین ماه در كوهستان می گشتم، تا اینكه، لطف الهی شامل حالم شد، و از حالت جنون نجات پیدا كردم، و به منزل برگشتم. اما زبانم از حركت و گفتار ایستاد، به طوری كه به هیچ وجه نمی توانستم سخن بگویم، و به طور كلی لال شدم.

مدت پنج الی شش ماه به همان منوال روزگار را گذراندم. سرانجام با مادرم به مشهد مقدس آمدم، و برای معالجه، به بیمارستان انگلیسی ها مراجعه نمودم. به سختی زبان حال خود را به دكتر فهماندم. دكتر انگلیسی پس از فهمیدن علت مریضی ام، گفت: «باید تو را جراحی كرده، و كاسه ی سرت را بردارم، تا علت مریض ات را تشخیص دهم.» از این حرف دكتر، شگفت زده و متوحش شدم! با یأس و ناامیدی از علاج و بهبودی توسط دكترها، از بیمارستان خارج شدم. مادرم هم بی خبر از من، به حرم مطهر امام رضا علیه السلام رفته، و به آن حضرت علیه السلام پناهنده شده بود. من نیز بدون اطلاع مادرم، به حمام رفته، و جهت تشرف به حرم مطهر سلطان شیعیان، غسل زیارت نمودم. سپس با این نیت به بارگاه ملكوتی ثامن الحجج علیه السلام مشرف شدم، كه از آن حضرت تقاضای شفا یا مرگ نمایم. وقتی به كفشداری صحن كهنه - صحن اسماعیل طلا - رسیدم، كفشدار حرم، مرا می شناخت. او از قضیه ی جنون و لالی من خبر داشت. من كفشم را به او تحویل داده، و قدم به



[ صفحه 106]



ایوان مبارك نهادم.

بی اختیار، حالم منقلب شد، و دلم شكست! اگر چه لال بودم، اما با زبان دلم شروع به نجوا با امام رئوف خود نمودم. ناگهان! ندای ملكوتی شنیدم، كه خطاب به من گفت: «بلند بگو، بسم الله الرحمن الرحیم؛ مادرم كجاست!» اما نتوانستم. بار دیگر همان ندای ملكوتی را شنیدم، كه خطاب به من همان جمله ی قبلی را تكرار نمود. ولی این بار هم نتوانستم چیزی بگویم. برای بار سوم، فریاد آن منادی بلند شد، و با جدیت گفت:«بگو: بسم الله الرحمن الرحیم؛ و مادرم كجاست!» این دفعه، مثل اینكه آب سردی از فرق سر تا نوك پایم ریخته باشند، به خود آمده و بی اختیار فریاد زدم: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ مادرم كجاست؟» همین كه این جمله را گفتم، جمعیت حاضر دور من جمع شدند، و اطرافم حلقه زدند. در همین هنگام دیدم مادرم نیز از میان ایوان به سوی من می دود. از اینكه می دید من با عنایت و شفاعت آقا امام رضا علیه السلام زبانم باز شده، و از لالی و گنگی نجات یافته ام، گریه می كرد! دست به گردن من انداخته بود، مرا می بوسید و می گریست! زائرین و حاضرین ایوان مبارك نیز با مشاهده ی این صحنه، همگی اشك عشق می ریختند، و حال خوشی پیدا كرده بودند! از مادرم پرسیدم: «مادر جان! تو كجا بودی؟» مادر مهربانم در حالی كه گریه امانش نمی داد، گفت: «پشت پنجره ی فولاد بودم، و دست به دامان آقا شده بودم. با دلی شكسته، شفای تو را از این پناه غریبان درخواست و التماس می نمودم. در همین حال بودم، كه ناگهان صدایت را شنیدم كه گفتی: بسم الله الرحمن الرحیم، مادرم كجاست؟ به محض شنیدن صدای تو به سویت دویدم. از اینكه امام هشتم علیه السلام تو را مورد لطف و توجه خویش قرار داده، و به تو شفا عنایت فرموده، خدا را شكر می گویم، و شرمسار كرم این پناهگاه بی پناهان و درگاه الهی او هستم.» [1] .



گر جان طلبی، به كوی جانانه بیا

از عقل برون شو و چو دیوانه بیا



شمع رخ دوست در خراسان سوزد

ای سوخته دل، به سان پروانه بیا! [2] .





[ صفحه 107]




[1] مروج السلام، كرامات رضويه، ج اول، كرامات امام رضا (ع)، چاپ اول ص 28.

[2] نائب تبريزي.